ویرانه های افشار!
کابوس این ویرانه ها بد گونه تعقیبم می کنند.
لحظه ای آرامم نمی گذارند!

افشار چهره ای عریان توحش در کابل پایتخت افغانستان
چندی است که نمیتوانم از کابوس فاجعههای گذشته خویشتن را برهانم. امروز وقتی وارد انترنت میشوم افشار در من جان میگیرد.
کاش میتوانستم همچون حیوانات خوشبخت و بیزمان در بهشتِ فراموشی زندگی کنم، اما نمیشود، برگی از ورقهای سرخ و فاجعهبار تاریخ جدا میشود و در پیش پایم میافتد با خود میگویم: «آه! من انسانم و به یاد میآورم» كه يكي از بازماندگانِ فاجعههايم.
مدتها پيش یادداشتی کوتاهی تحت عنوان «نسلکشی و منظره» در «ساعت ۱۳» نوشتم و گفتم منظرهها اخلاقيتر از ما عمل ميكنند و معمولا فاجعههای انسانی را به خاطر دارند. امروز وقتی زخم افشار در روانم آشوب و توفان بر پاي ميدارد، در انترنت به دنبال منظرهای از افشار میگردم، تا گمشدگانِ و فراموششدگان تاريخ را در آن جستجو نمايم. به تصاویری از افشار بر میخورم؛ تصاویری سخت دلخراش که حکایت از آن دارد پس از سالها تجربهاي فاجعه ما هنوز در ظلمتِ شبهاي نسیان فرهنگی اسيريم.
رهبران ما به دلیل اینکه رهبرند افشار را از یاد بردهاند و روشنفکران ما به دلیل روشنفکر بودن شان و ما که نه رهبریم و نه روشنفکر به خاطر غرق شدن در ابتذال روزمره گی افشار را از یاد بردهایم.
اما افشار كه نميتوانم هنگام نوشتن آن بلند و كشيده جيغ نكشم «افـشـــــــــــار!»، هنوز خودش را به خاطر دارد. افشار هیچگاه خودش را فراموش نمی کند. کاش «فیض محمدکاتب» میبود تا خودش را به میخ کلمات به صلیب می کشید و افشا را روایت میکرد، اما او نیست.
اگرتمایل به خواندن ادامه ای مقاله ای افشار و دیگر مطالب مربوط به افشار بودید در وبلاگ افشـــــــار مراجعه نمایید.